یه اتفاق خیییییلی بد...خداروشکر به خیر گذشت
اصلا دلم نمیخواد اینو بنویسم ... وقتی یاد اونروز میفتم تمام تنم میلرزه... دقیقا 13ماهه شده بودی صبح طبق معمول داشتم توی آشپزخونه برات لقمه های نون وپنیر درست میکردم میگرفتی ومیزاشتی دهنت که یهووووو دیدم حالت خفگی پیدا کردی هرچی دست کردم ته گلوت هیچی نبود فکرمیکردم نونه ولی اوضاع خرابتر از این حرفابود اونقدر اوق زدی که دیدم از گلوت داره خون میادوخون میاد تمام لباست شده بود خون یک لحظه..خدااون روزو نیاره ... حس کردم همه چی داره تموم میشه دنیا دور سرم میچرخید....دیگه جون نداشتی سرفه هم بکنی افتادی کف هال... سروتهت کردم زدم توکمرت...حس میکردم تنها کاری که میتونم بکنم همینه...باورم نمیشد یک تیکه شیشه بریده شده از گلوت بیرون او...
نویسنده :
مامان شهره
11:12